پویا پویا ، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره
پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پویا و پرنیا گلهای زندگی

28سالگی مامان رقیه!

28 سال پیش مثل امروز مادرم درد کشیده. زیاد. خیلی زیاد. و تو خونه و بدون دکتر در کنار یه ماما منو به دنیا آورده. حتی بدنم از نوشتن اینها میلرزه .خدا قوت مادرم به جای اون دردها خداوندتو بهشت بهت نعمت بده  و همنشین بهترین ها باشی ومن به دنیا اومدم . زندگی کردم تا بزرگ بشم و بشم مامان رقیه. برای پویا. برای امیر زندگی کنم. عشق بورزم. دوست داشته باشم .دلتنگ بشم .گریه کنم..... خدایا تمام روزهای ما رو پر کن از خوشی شادی سرور عشق محبت ...... خدایا تو این روز که روزمنه مال منه ازت اینا رو میخوام: 1.مثل همیشه : به همه ی اونایی که در آرزوی داشتن فرزند هستن فرزندی سالم و شیرین و صالح عطا کن 2. خدایا هیشکی تو فقر بی نهایت نباشه 3. خد...
23 مهر 1392

همه چی واقعا آرومه

هوای بیرجند اونقددددددددددر عالی و پاییزی شده که خدا میدونه. از آفتاب خبری نیست. از گردوخاک نیز. فقط هوا خوبه .عالی.خنک .دلپذیر. الان پنجره ی اتاقمو باز کردم و دارم چای میخورم!!!(اشتباه نکنین من الان سرکارم مثلا!!!خخخخخخخخخ) پاییز رو دوست دارم. رنگ برگا رو . ماه منه اصلا پاییز . نه گرمه. نه سرده ... صدتا بهاره پاییز دیروز پویا و خاله راضیه! تنها بودن با هم . و امروزم همینطور . من فکر میکردم پویا وقتی بیدار شه ببینه من نیستم داد و بیداد راه بندازه که مامانمو میخوام و با تو تنها نمیمونم تو خونه. ولی خاله میگه بیدار شده اومده گفته: با بچه ات اومدی؟؟؟؟   خاله راضیه: آره خوبی تو ؟دلم برات تنگ شده بود!!!! پویا: این اسباب بازیا مال پ...
23 مهر 1392

استرس...دلشوره....

خانومه اومد. آبجی زهرا نیز! دلم داره شور میزنه . احتمال خیلی زیاد امروز میرم میگم که بچه شو نیاره(آخه چیکا رکنه بچه شو طفلی؟!   ) الانه که بالا بیارم.... از خود خانومه خییییلی خوشم اومد. مرتب .تمیز. جوون. وقت شناس(خوشم میاد از اینایی که میگی 7ونیم بیا 7:25 میان!   کسی که 7:35 دقیقه بیاد به نظر من ارزش قائل نشده. یه سری جوانب رو نسنجیده. مثلا فکر نکرده اگه روز اول آدرسو پیدا نکردم و یه کم طول کشید طرف دیرش نشه سرکارش. یا اتوبوس دیر اومد. یا بچه ام گفت از مغازه یه چیز بخر .. یا هر چیز دیگه. .....) نمیگم هر روز باااید همین لحظه حاضر بشه دم در نه ولی معلوم بود ارزش قائل میشه . فقط بچه اش:( ...
20 مهر 1392

پرستار

قراره فردا یه پرستار بیاد خونه. جوونه و خودش هم یه بچه 2ساله داره .تشویش دارم! نمیدونم چی میشه فعلا میخواد چند روز امتحانی بیاد میگه اگه شما راضی نیستین بچه خودمو بزارم خونه مادرم! گفتمم نه خواهر من به همچین کاری راضی نیستم به قران خدا کنه با هم کنار بیان.  اگه یه پرستار باشه که بچه نداشته باشه خیلی بهتره دیگه به امید خدا ببینم چی میشه آبجی زهرا هم فردا میاد تا مراقب اوضاع باشه و گزارش دقیق بده بهم! دعا کنین:(
19 مهر 1392

پویا و خونه

پسرکم هنوز مهد نرفتی. (به لطف مامانم و آبجی زهرا) هر وقت دوست داری میخوابی هروقت خودت خواستی بیدار میشی و من نگران این نیستم که اگه عصر زیاد بخوابی شب دیر میخوابی و درنتیجه صبح دیر بیدار میشی!!!! پس من مجبورم عصر نزارم بخوابی یا اگه خوابیدی زود بیدارت کنم و.... روزهایی که تو آرومی من آرومترم اصلا برام مهم نیست حتی تا 2نصف شب بیدار باشی منم نیگات میکنم و ذوق میکنم . بازی کن پسرکم بدون استرس ونگرانی از بیدار شدن یا نشدن فردا صبح بازی کن و لذت ببر. به یکی گفتم دیشب پویا تا خود 2 بازی میکرد میگه خدایاااااا پس تو چطور صبح تونستی بیدار بشی ؟بهش خنده ام گرفت . با خودم گفتم من میگم پسرم بازی کرده. میگم دیگه نگران صبحش نبودم و مجبور نبودم هی به...
16 مهر 1392

زلزله

خونه لرزید :( الان حدود 9:45 دقیقه ...  خدایا :(  ینی یه شهر نزدیک (خوسف) مرکز اصلی بوده و اینجام لرزیده   
12 مهر 1392

این روزها

از اون روز پسرک نرفته مهد. 4شنبه خاله زهرا اومد پیشش.5شنبه و جمعه تعطیل.شنبه مامان بزرگ.یکشنبه خاله زهرا.دوشنبه مامان بزرگ.امروزم دوباره خاله زهرا اومد  بعدش اینا از یه راه خیلی دور و با اتوبوس میان صبحها ومن کلی شرمنده شون میشم. کاش مامانم نزدیکم بود کاش.... خدایا به خاطر داشتن همچین خونواده ای برای هزارمین بار ازت ممنونم   به آبجی زهرا قول دادم اگه قله ی قاف هم بری بچه دارشی من میام پیشت روزای اولو. قول مردونه ها  بزن کف قشنگه رو ادامه مطلب و پویا نوشت....... من: پویا کنترل و بده مامانی.   جیک ثانیه: بگیرش من: مامانی برام یه دستمال میاری؟        ....بیا دستمال من:برق ات...
10 مهر 1392

اول و دوم مهر

روز اول مهر تمام بچه ها شاد و خندون بودن. همه جا شعف بود شور بود عشق بود.باز آمد بوی ماه مدرسه ولی من و پسرم نه. چون روز اول نبود دیروزم مهد بوده .روز قبلشم همینطور وروزهای قبلش نیز..... به خاطر شلوغی یکدفعه ای مهد واینکه یهو اتاقش و معلمش عوض شد کلا سیستم پسری به هم خورد و تا تونست جیغ زد.(گریه نه ها جیییغ بنفش) ومن روز اول رو مجبور شدم همونجوری بزارمش و برم سرکار فقط یه نیم ساعتی بودم کنارش و رفتم روز دوم کلا دیگه نمیومد . جون کندم. فقط داد و بیداد. یه لحظه در مهد تو خیابون یه وضعی داشتیم منو اون که تمام مردایی که بچه هاشونو آورده بودن دور ما جمع شده بودن میگفتن خانوم اگه حریفش نمیشی ما کمکت کنیم!!!! میگم بیا ببرمت خونه مامان بزرگ میگ...
3 مهر 1392

عکس

  ادامه مطلب  بدون رمز   یواشکی قند برداشته وقتی دیدمش این شکلی شده     این روزا همگی سرگرمیم با دومینو   این الان داره تلویزیون میبینه اینم یه چیزی تو مایه های پیراشکی سیب زمینی خیییییییلی خوشمزه بود   ...
2 مهر 1392
1